قصه ی دل منبسم رب الزهرا قصه ی دلتنگی من نمی دانم کی به پایان خواهد رسید... این روزها دلم برایتان بیشتر تنگ می شود این روزها دلم برای آسمان هم بیشتر تنگ می شود... مرغ دل من مدام در آسمان یادتان پرواز می کند و گِرد بام شما بال و پر می زند... اسیر شما شده... آب و دانه اش داده اید و نمک گیرش کرده اید... دلی که اسیر شود ، دیگر اختیارش دست خودش نیست دلم را بدجور اسیر کرده اید... بدجور... من از خورشید نگاه شما نور می گیرم... از ماه روی شما روشن می شوم... و از شبنم چشم هایتان سیراب می گردم... قصه ی دل من و شما ، قصه ای تمام نشدنی است... قصه ای که همیشه گفتنی است... همیشه شنیدنی است... بیایید پایان این قصه را خودتان رقم بزنید پایان این قصه باید مثل همه ی قصه ها شیرین باشد کلاغ این قصه باید به لانه اش برسد... و مرغ دل من به آشیانه ش... به آسمان... من از شما یک آسمان می خواهم به وسعت نگاهِ مهربانتان... سهم من از این دنیا تنها باید همین آسمان باشد... ____________________ دلتنگ نوشت : می شود مرا هم آسمانی کنید...؟ بروزرسانی مطلب: سه شنبه 92/6/5 11:15 صبح
نظر
کلیه حقوق این سایت ، متعلق به می باشد و استفاده از مطالب با ذکر نام منبع بلامانع است .
قصه ی دل من - خون شهدا
|